
راز دستمال کاغذی مچاله شده!
بهقلم: محمد عمر ملازهی
هفتهها میگذشت و او همچنان زیر شکنجه بود بازجوها و شکنجهگران هر روز او را بازجویی و شکنجه میکردند. او تا چندین روز استقامت کرد، اما شکنجهگران رحمی در وجودشان نبود و مصمم بودند تا به هر طریق ممکن، از او اعترافات مورد نظرشان را بگیرند، حتی اگر بهوسیلهی شکنجههای قرون وسطایی باشد.
ایوب بهرامزهی، جوانی حدود ۲۳ ساله بود، دیپلم را گرفته و سربازیاش را به پایان رسانده بود، شکنجهگران که با زبان، فرهنگ، دین و مذهب او عناد داشتند، شکنجه نمودن او را به فتوای مراجع خود عبادت میدانستند.
اما آنچه در سلولهای انفرادی اداره اطلاعات و اتاقهای بازجویی و شکنجه، ذهن ایوب را به خود مشغول کردهبود، دردهای جسمی و روحی ناشی از شکنجهها نبود، بلکه این مسئله بود که چگونه به آندسته از دوستانش که جانشان در خطر قرار گرفته بود و یا در خطر بازداشت بودند پیام بدهد تا مراقب خود باشند.
ایوب اجازه تماس تلفنی با خانواده را نداشت و اگر در موارد انگشتشماری به او اجازه تماس میدادند به علت اینکه تماسها شنود میشدند و از سویی مامورین در زمان تماس در کنار او بودند، بجز سلام و احوال پرسی اجازه هیچ صحبت دیگری را نداشت.
اما همانگونه که شکنجهگران در اعترافگیری اجباری و شکنجه او مصمم بودند، او نیز مصمم بود تا به افرادی که جانشان در خطر بود هشدار بدهد.
ملاقات پدر و پسر
بعد از ماهها پیگیری خانواده برای ملاقات با ایوب، مسئولین اطلاعات به خانوادهاش خبر دادند که پدرش میتواند با او در اداره اطلاعات چند دقیقهای ملاقات کند.
از اینرو حاجی گلمحمد پدر پیر ایوب، به همراه یکی از برادرزادههایش از نصیرآبادِ سرباز به سمت زاهدان حرکت کرد تا بتواند بعد از ماهها تلاش و پیگیری، چند دقیقهای، با فرزند دلبندش ملاقات کند.
از طرفی ماموران به ایوب اطلاع دادند که پدرت برای ملاقات با شما میآید، اما تو حق نداری جز “سلام و احوال پرسی” موارد دیگری، خصوصا در مورد پروندهات یا سوالاتی که از شما شده، شکنجهها و سایر موارد… به او مطلبی عنوان کنی.
حاجی گل محمد با قلبی پر از انتظار برای دیدار روی فرزندش پس از طی مسیر ۶۰۰ کیلومتری به زاهدان رسید و بیصبرانه منتظر دیدن فرزندش بود.
پدر بیقرار ایوب ساعاتی را برای طی آنچه مراحل اداری ملاقات عنوان شد، به این اتاق و آن اتاق، دفتر این مسئول و آن مسئول فرستاده میشد، تا اینکه سرانجام پس از تفتیش بدنی او را برای ملاقات با فرزندش به اتاقی که یک مامور از پیش داخل آن بود بردند.
مامورین کلی به پدر ایوب منت گذاشتند که اجازه ملاقات با فرزندش به او دادهشده و پدر را تهدید کردند که فقط میتوانی با فرزندت “سلام و احوالپرسی” داشته باشی و اجازه نداری هیچ سوالی بپرسی.
بعد از دقایقی ایوب را با چشم بند به اتاق ملاقات آوردند، پدر بیصبرانه بعد از ماهها فرزندش را به آغوش گرفت، او بلافاصله لاغر شدن و ضعف جسمی پسرش را احساس کرد، بغضی دردناک گلویش را میفشرد، اما سعی کرد برخود مسلط بماند. در این لحظات، کوهی از دردها و غمها و سوالات بیجواب، قلب و روح این پدر و پسر مظلوم را میفشرد، اما آنها حق سخنگفتن در هیچ موردی نداشتند.
هرکدام جلوی اشکهای خود را میگرفتتند تا مبادا اشکچشمش، قلب عزیزش را بهدرد بیاورد. تمام تلاش هر دو بر این بود که دیگری را دلداری و روحیه بدهد، آنهم با عباراتی بسیار ساده و بیتکلف که برگرفته از ساده زیستی همیشگی آنها بود.
مراقب امنیتی هم در اتاق و کنار پدر و پسر مکررا تذکر میداد که فقط احوالی پرسی کنید و به هیچ عنوان به زبان بلوچی حرف نزنید، تا من متوجه بشوم.
نگاههای دلتنگ و پر درد پدر و پسر در هم گرهخورده بود، هنوز احوالپرسیشان تمام نشده بود که مامور مراقب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:” وقت تمام شده و باید خداحافظی کنید”.
اما آنها هنوز یک دل سیر همدیگر را ندیده بودند، نه میشد از همدیگر دل بکنند و نه حق اعتراض به آنها داده میشد که بپرسند چرا اجازه نمیدهید بیشتر همدیگر را ببینیم.
قطره اشکی که کمک کرد!
ناچارا برای خداحافظی همدیگر را بغل کردند، در این لحظه بغض پدر ترکید، کنترل اشکها از اختیار پدر خارج شد و بر گونههایش غلطید، شاید این قطرههای اشک در انتظار بودند تا در فرصت مناسب به کمک پدر و پسر بیاید!
ایوب با دستمال کاغذی مچاله شدهای که از قبل در دست داشت اشکها را از گونه پدرش پاک کرد و این فرصتی را به ایوب داد تا دستمال کاغذی را در دست پدر بدهد.
ایوب پدرش را برای آخرین دفعه به آغوشش کشید و درحالی که دستمال کاغذی را به دست پدر میداد، آرام در گوشش گفت: این را به محمد عمر برسانید، مواظب باشید کسی نبیند.
پدر و پسر که پس از ماهها همدیگر را دیده بودند از همدیگر جدا شدند و ایوب مجددا با چشم بند به سلولهای اداره اطلاعات زاهدان منتقل شد و حاجی گل محمد به ترمینال زاهدان رفت تا با اتوبوس به سرباز برگردد.
کاش میشد نقل حال پدری را به قلم آورد که بر صندلی اتوبوس نشسته بود، اما ذهن و فکرش در اتاق ملاقات با فرزندش میچرخید.
از طرفی ایوب درحالی که در سلول و تحت فشار بود، بیشک این روز برایش خیلی احساس خوبی داشت، گویا باری از دوشش برداشته شده بود.
وقتی حاجی گلمحمد به شهرستان سرباز و روستای نصیرآباد رسید، فورا آن دستمال کاغذی که ایوب به او داده بود را به من (محمد عمر ملازهی) تحویل داد.
به دستمال کاغذی نگاهی انداختم تا پیام ایوب را بخوانم، اما دستمال کاغذی آنقدر مچاله شده بود که خواندن نوشتههایش مشکل بود، دستمال کاغذی خیلی نازک بود، استحکامی نداشت و با کمی کشیدن از هم گسیخته میشد.
ابتدا ناامید شدم و به پدر ایوب گفتم: ما نمیتوانیم نوشتههای این دستمال را بخوانیم اما فکری به ذهن یکی از اهل خانه رسید و گفت من راه حلی دارم تا شاید بشود مطالب نوشتهشده را خواند.
او دستمالکاغذی مچاله شده را به کمک اتو با دقت و مراقبت مسطح کرد، نتیجه خوشحالکننده بود، راه حل خوبی بود و مطالبی را که ایوب به بلوچی نوشته بود قابل خواندن شد.
ایوب اسم چند فرد را نوشته بود که در بازجوییها درموردشان خیلی سوال کردهاند و اسم چند نفر راهم داده بود که دنبال بازداشت این افراد هستند و خواسته بود تا به آنها بگوییم که مراقب خود باشند و نام یک فرد که علیه آنها شهادت دروغ داده بود را ذکر کرده بود، نوشته بود به او اعتماد نکنید، یعنی این آقا با ماموران اطلاعات همکاری میکند.
امروز و بعد از گذشت ۷ سال از اعدام و شهادت پسر (ایوب بهرامزهی) و ۷ ماه از درگذشت پدر (حاجی گل محمد) در میان وسایل، کپی آن دستمال کاغذی را یافتم و خواستم تا داستان دستمال کاغذی مچاله شده را برای شما بنویسم.
برگردان فارسی نوشته ایوب بر دستمالکاغذی(با حذف اسامی) :
کسانی که نظام دنبال بازداشت آنهاست: ۱ـ حافظ عبدالمنعم(بعدها ترور شد) ۲ـ …… ۳ـ رستم بندانی(پساز مدتی ترور شد) ۴ـ ….از فامیلهای دُرّا ۵ـ در پادیگ پسر مولوی…. و فردی دیگر از روستا
کسانی که مراقب خوشان باشند: (۱)مولوی …… (۲)عبدالحمید (۳)…… و (۴) درمورد……. هم زیاد سوال میپرسند.
به حافظ (عبدالمنعم) بگویید مدرسهاش را عوض کند و کسی مدرسه جدید را نداند، تلفنی هم اطلاع ندهید (چون تماسها همگی کنترل هستند) و ….. اگر میخواهد ….. بگوید که ایوب را تنها را در خانهاش دیده و بس
به…. فرزند…. اعتماد نکنید.
محمد عمر ملازهی فعال رسانهای ملی، مذهبی بلوچ
۲۲دی ماه ۹۹ برابر با ۲۷ جمادی الاول ۴۲ و ۱۱ژانویه ۲۱